ببخش

ببخش
آشفته و شوریده حال، زبان به شکایت و گله باز کردم که چنین در گرانمایه ای هستم، کو قدرشناس، کو خواستار!؟
آن یار فرزانه همیشگیم، گوش کرد تا زمانی که از نفس افتادم.
گفت: گونه گونه درختان را دیده ای، هر کدام که بنگری بخشنده اند، یکی زیبایی، یکی سایه، یکی میوه، یکی چوب. گاه بر تنشان زخم از من و تو، گاه سنگی و شکستن شاخه ای برای میوه ای
آن که میوه و ثمر می دهد، هرچه پربار تر، سربه زیر تر، می بخشد، تا به جایی که میوه اش را به رایگان بر زمین می ریزد تا موری هم بهره ببرد. آن یکی قد می کشد تا چشم اندازت زیبا شود، آن یکی سایه می گستراند تا خنکایی داشته باشی، همه و همه، برایت هوا می سازند تا نفس بکشی!
ریز خندی زدم . گفتم: می بخشند تا تخمشان پراکنده شود. گیاه هستند بزرگوار، گیاه
سری تکان داد و گفت: پس؛ خودشان هم از بخشش سود می برند.
آری آنها گیاه هستند و تو انسان، آنها بی ادعا و بی منت و تو چنین آشفته
گفت: آرانی! ببخش، بی منت و چشمداشت ببخش. حتی اگر موری از آن بهره مند می شود، ببخش، ببخش تا رشد کنی