مجلس پنجم از کلیات سعدی
سلطان محققان ابراهیم خواص رحمه الله علیه پیوسته با مریدان خود گفتی کاشکی من خاک قدم آن سرپوشیده بودمی . گفتند ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او می کنی و ما را از حال او خبر ندهی گفت روزی وقتم خوش شد قدم دربیابان نهادم و در وجد می رفتم تا به دیار کفر رسیدم قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگره های آن در آویخته . متعجب بماندم پرسیدم که این چیست و و قصر از آن کیست ؟ گفتند از آن ملکیست و او را دختریست دیوانه شده و این سر آن حکیمانست که از معالجه او عاجز آمده اند . در سودای سینه ام گذر کرد که قصد آن دختر کنم . چون قدم در قصر نهادم خدام مرا بردند نزدیک ملک ، چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد ، پس گفت ای جوانمرد ترا اینجا چه حاجت ؟ گفتم شنیدم که دختری داری دیوانه آمدم او را معالجت کنم. مرا گفت بر کنگره های قصر نگاه کن گفتم نگاه کردم و پس درآمدم . گفت این سرهای کسانیست که دعوی طبیبی کرده اند و از معالجت عاجز شده اند و تو نیز بدانکه اگر معالجت نتوانی کرد سر توهم اینجا بود .
پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت مقنعه بیار تا خود را بپوشم . کنیزک گفت ای ملکه چندت مرد طبیب آمدند و از هیچکس خود را نپوشاندی چونست که ازوی می پوشی ؟ گفت آنها مرد نبودند مرد اینست که اکنون در آمد. گفتم السلام علیکم . گفت عیکم السلام ای پسر خواص ، گفتم چون دانستی که من پسر خواصم؟ گفت آن که تو را بما راه نمود مرا الهام داد تا تورا بشناختم ندانستی که ( المؤمن مرآه المؤمن) آئینه چون بیرنگ باشد هر نقشی درو بنماید؟ ای پسر خواص دلی دارم پر درد هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد، این آیه بر زبانم گذشت . (الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکرالله) چون این آیت بشنید آهی کرد و بیهوش شد.
چون بهوش باز آمد گفتم ای دختر برخیز تا ترا به دیار اسلام برم ، گفت یا شیخ در دیار اسلام چیست که اینجا نیست ، گفتم در آن جا کعبه ایست معظم ، گفت ساده دل اگر کعبه را بینی بشناسی ، گفتم بلی گفت بر بالای سر من نگاه کن چون نگریستم کعبه را دیدم که بر بالای سر او طواف می کرد ، مرا گفت ای سلیم القلب اینقدر ندانی که هرکه بپای به کعبه رود کعبه را طواف کند و هرکه بدل رود کعبه او را طواف کند (فاینما تولوافثم وجه الله) ، جوانمردا از تو تا خدا یک قدم راهست دانی چکنی بگویم یا نه ؟ خود را فراموش کن و بلطف حق دست در آغوش کن . . .