سلام
برای مقدمه عرض کنم که تا حدود 25 سال پیش همه چیز می خواندم ، تاریخ ، رمان ، جغرافی ، ریاضی ، مدیریت ، کارهای راسل و ژید و ... و باز در ایام جوانی ، خود را مرد همه میدان ها می دیدم . آنچه که حکایت وار خواهم نوشت، یادها و خاطرات پراکنده ایست از دکتر افشنگ در سال 1371 ، غلامرضا منتصری و مجید کاشفی در سالهای 74-79 . اگر امروز بهره ای از من می رسد، مدیون ناصحان هستم . خود را به حوزه های آمار، مدیریت، روان شناسی محدود کردم ، حاصلش شد؛ روان سنج شدنم ، آمار را با آمار ریاضی رها کردم ، مدیریت را با تخصصی شدنش ، بسنده کردم به سنجش و شخصیت در روان شناسی ! حال اگر درباره شخصیت از من بپرسید! می گویم نمی دانم ، از روان سنجی بپرسید می گویم هی هی که چقدر کم می دانم !می نویسم برای آنانی که در آغاز راهند. آنانی که می خواهند دریا شوند ، مبادا که چون من کاسه ای شوند!
آرانی
24 دیماه 1390
بازهم جمعمان جمع بود ، مجلسی پر از فرهیخته و فرزانه ! موجب رشک بوستان و گلستان ، اندیشمندان و نغزگویانی که بلبلان به حیرت ، ساکت بودند .
در آن جمع؛ ناخوش اوازی داشتم ، باد در مغز و در سینه ... که این به پژوهش اوردم و آن نوشتم و ... فرزانه ای پرسید : قبلا در این دریا ها سیاحت کرده بودی ؟ پاسخ دادم : نه !
پرسید : قبل از آن چند و چونی از این بحر داشتی ؟ با غرور پاسخ دادم : نه ! با وقار خاص خودش ، گفت : پس از ورود به این دریاها ، به غواصی و غور ادامه دادی ؟ پاسخم معلوم بود : نه ! سکوت کرد ! و من حیران که چه می پرسد؟ همین بس نیست که نشان داده ام که شناگر قهاری در بحر پژوهش هستم !؟
مهربانی ، اندیشمندی ، رشته کلام را به دست گرفت که : بیش از بی سواد ، از نو سواد و کم سواد باید ترسید که این یکی می داند که نمی داند و آن دیگری ، به گمان این که می داند بر اسب کم دانشی خود ، به این سو و آن سو می تازد .
سخن را خوش نوایی ، پی گرفت که : دانش هر آدمی همانند حجم محدودی آب است ، این حجم آب می تواند ، یرکه ای شود ، با عمق کم . اگرچه چشم نواز است ، اما بادی و تابش افتابی ... چه خوش آن که آبش ، حوضچه ای باشد ، قدحی باشد که تشنه ای را سیراب کند !
به خروش آمدم ، ضرباتی سهمگین و مهلک بود ... ارادت داشتم و طاقت نداشتم . بر اسب نا آرام سخن نشستم و تاختم که : آنچه کردم ، نشانه توانم است ، نشانه مرارت و خون دل خوردن است ، پا گذاشتم در بحرهایی که تاکنون کسی به آنها پا نگذاشت و پس از آن هم کسی نکوشید !
از نفس که افتادم ، حکیمی سخن آغاز کرد که : آدمی باید مانند یک کوزه آب باشد نه یک کاسه آب ، که کاسه با تلنگری به اشوب می افتد و آب را به بیرون میریزد و کوزه پابرجا و برقرار . بخوانم از سعدی " دریای فراوان نشود تیره به سنگ / عارف که برنجد تنگ آب است هنوز" ! اری ، دریا با سنگی به خروش در نمی آید و کوزه با سنگی می شکند . آرانی ! آدمی اگر دریا شد ، اگر عمق پیدا کرد ، به تلاطم نمی افتد .
دلشکسته و رنجیده شدم ، نمی فهمیدم . و نفهمیدم ، به قهر از آن بهشت بیرون شدم و به جهنم بادی که در سر داشتم پا گذاشتم .
سالها از آن جمع و آن حضور می گذرد ، خواستم که برکه نباشم ،حوضچه شوم ، کاسه ای شدم ! دیدم که چه حجم اندکی دارم . آری برکه یک انگشتی ، حجم و عمقش را نمی بیند و نمی داند، طعنه بر دریا می زند !
هنوز باد در سر دارم و هنوز با تلنگری به تلاطم می افتم .